Desire knows no bounds |
Wednesday, February 22, 2006
به دست های مرد نگاه می کنم.. انگشت های بلند و کشيده.. ناخن های نرم و منحنی و تميز.. پوست تيره ی خوش رنگ.. مهربان و گرم و قدرتمند..
با خودم فکر می کنم تنها چيزی ست که هنوز دوست دارمش.. کم تر ديده ام دست هايی به اين قشنگی.. نمی خواهمشان اما.. نه دست ها را و نه تمام حس تملکی که پس ِ آن هاست.. نگاهم جا می ماند روی دست ها.. فکر می کنم به تمام روزهايی که گذشت و تمام روزهايی که خواهد آمد.. به بازی ای که سال هاست هر روز زنده گی اش می کنم.. به روزی که بازی شروع شد.. روزی که خيال می کردم هروقت خسته شدم، ميز بازی را رها می کنم و می روم.. اشتباه کرده بودم اما.. بازی رهايم نکرد.. هرگز رهايم نکرد و حالا سال هاست که ميانه ی بازی جا مانده ام.. به دست ها خيره می شوم و به ياد می آورم روزهايی را که خيال می کردم برنده ی بازی بايد که من باشم، بايد.. بازی سخت بود.. برای من باران نديده سخت بود.. بعدتر خيال می کردم همين که قوانين بازی را ياد بگيرم، کافی ست.. آن هم کافی نبود اما.. بازی، بلد ِ راه می خواست، تجربه می خواست.. دست قوی می خواست و اقبال بلند و حريف قدر، که از اين سه تنها سومی را داشتم من.. هزار سال طول کشيد تا ياد بگيرم دستم را چه جور بچينم و کجا رو کنم.. هزار سال طول کشيد تا بفهمم تنها شرط بردن، داشتن دست قوی نيست، می شود وانمود کرد که همه ی خال های برنده دست توست.. می شود خال های برنده را دزديد.. می شود خال های برنده را تقلب کرد.. می شود بازی را با تقلب برد.. سخت بود اما.. سخت و سرد و بد.. حالا اما ديگر قاعده ی بازی را خوب می دانم پس ِ همه ی اين سال ها.. حالا ديگر خال ها را می شناسم.. ياد گرفته ام حساب خال ها را نگه دارم.. تقلب را هم بلدم.. اما ديگر حتا حوصله ی تقلب را هم ندارم.. ديگر برايم مهم نيست کارت های دستم قوی باشند يا نه.. ديگر اهميتی ندارد برنده ی بازی من باشم.. انگار برنده و بازنده مفاهيمشان را از دست داده اند.. حالا ياد گرفته ام بازی کنم، بازی کنم، بازی کنم.. فقط با کارت هايی که در دستم هست.. حالا می دانم بازی تا ابد رهايم نخواهد کرد.. و من جايی کناره ی ميز، عاقبت به خواب خواهم رفت.. برنده ندارد اين قمار.. دل تنگی دارد و درد دارد و انتظار.. |
Comments:
Post a Comment
|