Desire knows no bounds |
Thursday, February 2, 2006
يه روزايی هستن تو دنيا
که آدم نبايد توشون تنها باشه يعنی می شه يه عالمه روزو تنها بودا اما يه کم روزايی رو نمی شه، نبايد بعد امروزم از اون يه کم روزا بود که اگه تنها مونده بودم حتمنی دق کرده بودم از غصه حالا درسته که خوش اخلاق نبودم گريه مم زياد بند نيومد اضطرابه هم بود مغز درده هم بود اما.. اما عوضش کلی خوب بود کلی زياد حرف زدنه هم اذيتم کرد راستش خوب آدم حرف زدن نيستم آخه من اما خوب باعث شد که ديگه ته مونده ی اشکا هم خالی شن ديگه الان هيچی نمونده ديگه گمونم ... بعدم اين که امروزو يادم می مونه هميشه روز اول دهه ی فجر !! |
Comments:
Post a Comment
|