Desire knows no bounds |
Wednesday, April 26, 2006
..فهميدم که در کنار فرانچسکا، همه چيز به نظر امکان پذير می نمود. جهان، هنوز همان جهان شاعرانه بود، همان جهان افسانه ای که ما در رويای خود مجسم می کرديم، جهانی که وقتی برای بازی به باغ خانه ی تو می آمديم ما را با آغوش باز می پذيرفت. ولی ايزابلا، جهان، ديگر آن جهان نيست و ما هم همگی بزرگ شده ايم. ملاقات مجدد من و تو يک اشتباه خواهد بود و بس. من دلم نمی خواهد حتا فرانچسکا را هم ببينم. نمی خواهم ببينم که او هم بزرگ شده است.
|
Comments:
Post a Comment
|