Desire knows no bounds |
Wednesday, April 26, 2006
من عاشق او بودم، چون می ديدم ظرفيت دارد ديگران را از وجود خود غنی سازد. هيچ زن ديگری آن طور مرا غنی نکرده است. نه از وجود خودش، بلکه از وجود خودم.
عاقبت برايش نامه ای نوشتم که "من ممکن است ازدواج کنم و صاحب فرزند بشوم ولی تو تنها زنی هستی که در عمرم دوست داشته ام." .. از وضع خودم شکايتی ندارم. شايد چون فکر می کنم که وضعيتی ست موقتی، و اگر فرانچسکا به نزد من برگردد، زندگی ام عوض خواهد شد. و منتظر مانده ام. منتظر اين هستم که خبر مرگ شوهر او را در روزنامه بخوانم. منتظر هستم او جزو کسانی باشد که در تابستان از رم به اين جا می آيند تا به اپرای روباز بروند. |
Comments:
Post a Comment
|