Desire knows no bounds |
Friday, April 28, 2006
کارولينای عزيز، در جوابت بايد بگويم که حالا ديگر خوب می دانم مارکو دوستم می دارد. هميشه دوستم داشته و به قول خودش مرا بيشتر از هر زنی خواسته است. اين را هربار به من می گويد و هر بار غمگينم می کند. من دوستش دارم هنوز، اما ديگر عاشقش نيستم. تخيلش ديگر حواسم را قلقلک نمی دهد. حضور تنش مرا داغ نمی کند. دوستش دارم، اما نمی خواهمش. آن ولع و اشتياق زنانه ديگر در من نيست که او را به عنوان مرد زندگيم بخواهم، ببوسم، بپرستم. حالا ديگر هر چه بين ما اتفاق می افتد، از سر محبتی به جا مانده از تمام اين سال هاست.
می دانی کارولينا، دوستش دارم و دلم می خواهد خوشحالش کنم. اما ديگر آن هوس ها و تمناهای تند و شهوانی را در من برنمی انگيزد. ديشب يک بار ديگر تمام اين ها را به او گفتم و غمگينش کردم. اما کار ديگری از من ساخته نبود. ما بايد از هر کسی فاصله بگيريم تا بتوانيم او را بهتر ببينيم. فاصله گرفتن من از مارکو، بار ديگر تمام آزردگی هايم را به خاطر آورد. تمام چيزهايی را که از من دريغ کرده بود، تمام لحظه هايی را که مرا در تنهايی مطلق خودم رها کرده بود. و من تمام آن روزها و شب ها را با خيال او سپری کرده بودم. مارکو با تخيل من متفاوت بود کارولينا. او را سرزنش نمی کنم. زندگی من يک فضای لايتناهی و خاکستری رنگ است و بس. جستجوی مدام روياها در واقعيت، که ما لحظه ای آن را می بينيم اما قادر نيستيم به چنگش آوريم، و در مه فرو می رويم. فضايی مه آلود که رفته رفته غليظ تر می شود و ما را در خود می بلعد. اين تمام آن چيزی ست که در اين سال ها برای من اتفاق افتاد. حالا مه آرام آرام رقيق شده، و چشم انداز روبرو خود را به نمايش گذاشته. چشم اندازی که چندان هم چشم نواز نيست. |
Comments:
Post a Comment
|