Desire knows no bounds |
Sunday, April 30, 2006
هیچ چیز به اندازهی هم آغوشی ِ دو عاشق جراحت روح را التیام نمیدهد. مهیا میشوی برای مرگ، بی هیچ حسرت و درد. انگار این همه راه را دویدهای تا برسی به این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر، میخواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به این لحظه. اما مرگ نمیآید. سیگاری روشن میكنی برای خودت، یكی هم برای فلیسیا: چقدر خوب عشقبازی میكنی.
|
Comments:
Post a Comment
|