Desire knows no bounds |
Monday, April 17, 2006
دلم يه آسمون نيمه ابری خواسته بود با يه بارون يواش خيلی نم نم
که از لب رودخونه اون قد بيايم بالا که برسيم به بازار زير گذر امام زاده صالح آب ميوه به دست بريم توی بارچه ی نيمه تاريک با بوی عود و دود و سيخ و منقل و قليون و عطاری های گاه و بی گاه که دسته های کوچيک شاهی و ريحون و تربچه و نعناع بخريم و تلخون که تو دوست داری که يک بند انگشت سمنوی عمه ليلا بخوريم و سه تا گوجه سبز و پای بساط سی دی فروش ها وايستيم و من توی شيشه ی مغازه روبرويی تو رو نيگات کنم و بخندی و دستمو اونقد محکم فشار بدی که انگشترم فرو بره تو انگشتم دلم يه آسمون نيمه ابری خواسته بود فقط |
Comments:
منم می خوام
Post a Comment
|