Desire knows no bounds |
Thursday, April 20, 2006
اصنا
پای خريد که پيش مياد من هی خدا رو شکر می کنم که قشر مرفه بی دردم وگرنه افسردگی م عمرن هيچ جور ديگه ای از بين نمی رفت به سلامتی دوباره بخش عظيمی از پول دوربين در پوشاک فروشی های رنگارنگ بر باد رفت اساسی ولی عوضش کلی چسبيده شد فک کن از ته خيابونه به نوبت از هر مغازه ای رد شدم يه چيزی خريدم تلپ و تلپ اول از همه اون کتونی خاکيه ی بالنو با يه شلوار گل و گشاد بژ بعد يه تی شرت سورمه ای قرمز تو جردانو يه پوليور قرمز تو تامی (گردن بند و ساعتش هم رفت تو ليست) يه تاپ مشکی تو هنگ تن يه تی شرت خاکی و يه بلوز چسبون نوک مدادی خوش برش تو بوسينی يه شلوار بگ سربازی تو سوها يه بستنی بسکين رابينز يک کيلو گوجه سبز بعدم ديگه چون دستام جا نداشت، خونه! بعد اصن من می ميرم واسه خريد کردن از جايی که بگ های خوشگل و خوش آب و رنگ داشته باشه، مثه تامی و بالنو بعدتر هم می ميرم واسه فرت و فرت خريد کردن تو همون نگاه اول بعدم واسه هزارتا چيز خريدنی که قرار نبوده بخری شون اصلن يعنی اصنا من از اين ور لوکس زندگانی کلن خوشم مياد بعد از آدمای اين مدلی هم طبيعتن خوشم مياد از آدمای خوش خريد خوش سليقه که خوب خريد می کنن، رستورانای لوکس غذا می خورن، مسافرتای لوکس می رن، کارای لوکس می کنن!! ( خدا رو شکر که اين جا رو آدم زنده ای نمی خونه تا به اوج ابتذال نيمه ی پنهانم پی ببره! ) يعنی کلنا يه عالمه از مزه ی زندگی به همين شيک زندگی کردنشه يه کمشم خوب فرهيختگی و اينا!! |
Comments:
ینی بگی یک دانه بشر می دونه من چه جوری اومدم اینجا ،نمی دونه..حالا در کل حال کن دیگی ،خوندمت
اینجا که گفتی آلن شاه نظریه؟؟؟ سره دوم بسکین رابینز داره.. بالنوش هم خیلی خداست... یعنی خدا بود یه آقای اخمالوی تنبلی بود که من یه بار کلی بحث کردم سره مشتری مداری و اینا.. فرداش وجدان درد گرفتم رفتم معذرت و اینا نبود... دیگه آقاهه هیچ وقت نبود... هنوزم یه گوشه وجدانم درد میکنه...
Post a Comment
|