Desire knows no bounds |
Tuesday, May 9, 2006
می دونستم مياد می شينه کنار من، همون وقت که آب ماهيچه رو داشت می ريخت تو بشقابم می دونستم. يا نه، قبل ترش، وقتی حس کردم لنز دوربينش رو من زومه. انی وی، اشتباه هم نکرده بودم. اومد نشست و بشقابشو گذاشت رو پاش و شديم عين قديما. موهامو زد کنار که ببينه جای شکستگيه هنوز هست يا نه. گفتم: هاها، مگه يادته؟ گفت: آره که يادمه، يادته بهت گفتم به مامانمون اينا نگو، تو هم قول دادی که نگی، نگفتی هم، با اين که کلی دردت اومده بود جلو اشکاتم گرفتی تازه، هرچند وقتی می خواستن بخيه بزنن ديگه نتونستی و زدی زير گريه.
يادم بود خوب. يادم مونده بود که چرا بهش قول داده بودم به کسی نگم. يادمه که اومد باهامون بيمارستان، "الف ميم" هم مسخره ش کرد. تازه هنوزم بعد از اين همه سال گاه گاهی که چشمم ميفتاد به جای بخيه ها، ناخوداگاه لبخندم می شد. بعدش پرت شديم تو زيرزمين خنک تابستون های خونه ی خاله جان و قطاب دزدی های وسط شلوغ پلوغی عروسی دخترخاله و اتاق بزرگ انباری و بانکه ی يه قرونی و تيله های پره مخملی رنگی و انداختن پيکان قهوه ای توی جوب و احوال پرسی معروف حاج محسن و عم قزی های جادوگر و شب های بمباران و مهرشهر کرج و چشمک و هزار و يک خاطره ی رنگی ديگه.. خاطره های رنگی روزهای کودکی.. همه رو خوب يادمون مونده بود.. خوب.. گفت: اما آخرش تو جر زدی.. گفتم: هيچم، خودت گذاشتی رفتی اون ور دنيا.. گفت: نرفته بودم که برنگردم که.. گفتم: خوب از کجا بايد می دونستم؟!.. گفت: هيچ فکر نکردی که من از کجا بايد می دونستم..؟ |
Comments:
Post a Comment
|