Desire knows no bounds |
Thursday, May 11, 2006
يک شهر: ملتهب، پرتنش، به خود وانهاده، محل ترقه و ترقی.
يک خانه: مانده روی دست صاحبانش. يک مرد: مجبور به بازی نقش های متفاوت: پدری مهربان، همسری وظيفه شناس، شاغلی پرمشغله و در اين ميان به دنبال جايی، لحظه ای که هيچ کدام از اين ها نباشد. باشد به خاطر دل خودش، به خاطر خودش و نه کاربردش. جايی بی حساب و کتاب، بی فايده مگر برای تجربه ی لحظاتی متفاوت. .. همه حق دارند. همگی به گونه ای ترحم انگيز قابل فهم اند. هرکدام به نام فرديتی جديدا سرزده و مدام در معرض تهديد، خواهان به تمامی بودن است و تعاريف حداقلی از زندگی، ديگر کفايت نمی کند. برای دستيابی به اين تماميت مجهول و زندگی نامعلوم، يکی زيست های موازی-تکه پاره و پنهانش را پيش می گيرد و آن ديگری بی دغدغه ی امر اخلاقی، زشت و زيبا، بايد و نبايد، به وسوسه ی "دوست داشته شدن" تن می دهد. همه استعداد فداکاری و وفاداری را از دست داده اند. هيچ کس و هيچ چيز به فداکاری و وفاداری بی حساب و کتاب نمی ارزد. در هيچ لحظه ای هيچ کس در برابر هيچ چيز از خود بی خود نمی شود، خود را برای ديگری فراموش نمی کند. نه عشق معشوق به پذيرش خطر می ارزد، نه عشق به فرزند به چشم پوشی فرامی خواند و نه عشق به خانواده کافی ست که به وسوسه پشت شود. کانون خانواده؟ شده است کانون خيانت. فرزند؟ شده است علت اسارت. و عشق ممنوع؟ فقط يک حياط خلوت، يک پرانتز در ميانه ی رژه ی غم بار لحظات تکراری، يک زنگ تفريح کوتاه. ديگری بهانه است. همه ناخوداگاه می دانند که بهانه اند و هيچ کس نمی تواند حساب زيادی بر روی آن ديگری باز کند. هيچ نسبت شادمانه ای وجود ندارد. ديگر وجود ندارد، و از همين رو آن تماميت زندگی که هيچ کس نمی خواهد از آن صرف نظر کند تکه پاره می شود. اخلاق يعنی چه؟ همه چيز را با هم خواستن، يا انتخاب کردن و پذيرش مسئوليت آن؟ وفاداری به آدم هاست يا وفاداری به حرف ها؟ ( "من به خاطره ها وفادارم، و نه به آدم ها" - لو سالومه ) اگر وفاداری به حرف ها و ارزش ها باشد (مثلا ارزش هايی چون آزادی، عشق، به تمامی زيستن و ...) در نتيجه خيانت به آدم ها عملی غير اخلاقی نيست. دروغ گفتن از سر مصلحت برای حفظ امنيت و آرامش شايد مجاز باشد. عشق چيست؟ نسبت های آزاد است و تعلق های خودمختار، و يا عقد قرارداد و تعهدات محضری؟ نکند عشق همين رفت و آمد بی وقفه ميان تجربه ی آزادی و ميل به تعلق باشد؟ سياليت و جاودانگی؟ همه چيژ را بايد دوباره تعريف کرد، اگر نخواهيم زندگی مان از دست برود. ما امروزی ها، بی شباهت به آن خود ديروزی. حسرت؟ معلوم نيست. اضطراب اما چرا، هست. |
Comments:
Post a Comment
|