Desire knows no bounds |
Thursday, May 18, 2006
فرانچسکا همان طور که گيسوانش را شانه می کرد، به انبوه نامه های روی ميز خيره شد. لايه های زندگی او ميان آن همه سطر و کلمه و نام جا خوش کرده بود. فرانچسکا می خواست خود را از تمام آن کلمات باز پس بگيرد. می خواست خود را از همهمه ی تمام آن نام ها برهاند و دستان خالی اش را به قاب بی تصوير ديوار روبرو بياويزد.
فرانچسکا می خواست از هجوم واژه ها بگريزد و به خلوت بی سکنه ی غربت خويش پناه ببرد. |
Comments:
Post a Comment
|