Desire knows no bounds |
Friday, May 19, 2006
با خود می گويم کاش الان اين جا بود تا سر راه شير پسته ی توچال می گرفتيم و می رفتيم ظهيرالدوله.. نه که حالا ظهيرالدوله خبری باشد ها، اما حس خوبی می دهد به من.. لابد سيگاری هم می کشيديم و چند کوچه ای راه می رفتيم و بعد برمی گشتيم سراغ ماشين و بلوکافه گوش می داديم با آخرين ولوم تا کافه هفتاد و هشت.. حالا يا با شهرزاد يا آذر مثلا.. بعد تا پاسی از شب گپ می زديم و بعد..
به همين سادگی به خدا |
Comments:
Post a Comment
|