Desire knows no bounds |
Tuesday, May 23, 2006
عرفان تابعى است از متغير باران. هر جا كه باران هست، آب هست، علف هست، ميوه هست، غذا هست، زندگى است. آنجا كه باران نيست انسان ستمديده به كجا مى تواند پناه ببرد. جبر عرفان خيالاتى يا خيالات عرفانى. از همين رو است كه شعر نيما شعر زندگى است و شعرى مهاجم خود از آن رو كه شعر سپهرى شعرى افتاده و تسليم و محكوم به پذيرش آنچه هست و تعريف و تمجيد از جهان (به علت ترس و تابو) نيما مى گويد «به كجاى اين شب تيره بياويزم قباى ژنده خود را»، سپهرى مى گويد: «آب را گل نكنيم»
... سپهرى جهان را با همه بدى هايش خوب مى بيند و خود را فى الواقع محكوم به پذيرش اين همه «خوبى» بى آنكه به روى خود بياورد كه اگر انسان كرومانيون همه چيز را خوب مى ديد تمدنى به وجود نمى آيد. تمدن از نه گفتن آغاز شد. انسان به باران گفت نه، چترى دست و پا كرد. انسان متمدن خراب مى كند كه درست كند. شاعر عارف از «هفت شهر عشق» در «طلب» و «عشق» و «معرفت» و «توحيد» و «استغنا» و «حيرت» چنان شتاب كرده است كه در نوجوانى به «فنا» رسيده است، تا آنجا كه به دخترك بى پا، دب اكبر را مى بخشد، در حالى بيچاره دخترك صندلى چرخدار مى خواهد! !!! |
Comments:
Post a Comment
|