Desire knows no bounds |
Sunday, May 28, 2006
بدم میاد از آدمایی که تردید میسازن تو وجود آدم
که ابر میارن جلوی خوشبختیای تو نگاه آدم که میخوان به زور بقبولونن بهت که اینجوری که تو داری فک میکنی درست نیس که این آدمی که تو اینجوری میبینیش اینجوری نیس چی میفهمین شماها که آدمای من برای من چجورین، با من چجوری رفتار میکنن، به من چجوری حس میکنن؟ دنیای من یه مرز داره با دنیای بیرون، دینای من پشت و رو داره، واسه من مهم نیست که آدمای توی دنیام وقتی پاشونو میذارن بیرون برای بقیه چجوری میشن، مهم اینه که با من خوبن، با من اونی هستن که من به خاطر اون نگهشون داشتم، حالا هرچقدرم وقتی میرن بیرون هر آشغالی که میخوان باشن، برای من که قشنگن، برای من که خودشونن، اون خودشونی که من میبینم و تویی که بیرون وایسادی نمیبینی چه اصراریه یکی بیاد بگه چیزاییو که نمیفهمه به من، نمیدونم واقعا من آدمامو دوست دارم برای اینی که برای من هستن، تو دوسشون نداری برای اونی که برای تو هستن، خیلی سادهست هر کی نمیفهمه اینو خنگ و نفهمه هر کی که توی نفهمیشم میخواد بیاد منو روشن کنه و چشمامو به قول خودش به دنیا باز کنه هم احمقه |
Comments:
Post a Comment
|