Desire knows no bounds |
Thursday, May 18, 2006
عاقبت کارلو را ملاقات کردم.
نرديکی ميلان ناحيه ی سرسبزی هست که در بهار طبيعت چشم نواز و دل پذيری دارد. سال ها پيش با کارلو روی آن تپه ها قدم زده بوديم و سپس در قهوه خانه ای همان نزديکی چای نوشيده بوديم. صاحب قهوه خانه پيرمردی لهستانی ست که ايتاليائی را به سختی صحبت می کند. محوطه ی بيرون قهوه خانه اش فضای دنج و آرامی دارد با درخت های بلند و بنفشه های کوهی. حالا ديگر انگار قهوه خانه محل ملاقات خصوصی من و کارلو شده است با خاطره های دور و نزديک. کارلو از سه سال پيش تا کنون تغيير زيادی نکرده بود. همان کارلوی مهربان و ساکت هميشگی با رفتار ملاحظه کار. تمام تپه ها را قدم زديم تا به قهوه خانه ی پيرمرد لهستانی رسيديم و زير سايه ی درختانش ساعت ها نشستيم و از هر دری صحبت کرديم. در تمام آن ساعات به کارلو فکر می کردم، به دوست داشتنش، و به تمام آن چه برايم می گفت. فکر می کردم کاش کارلو هرگز با من آشنا نشده بود، کاش هرگز اين همه به يکديگر نزديک نمی شديم، يا لااقل کاش همه چيز به شکلی ديگر می بود. در اين که من نيز کارلو را دوست دارم، شک ندارم. او را بسيار دوست می دارم و در تمام اين سال ها دل تنگ و نگرانش بوده ام. بارها سعی کردم فراموشش کنم، اما نتوانسته ام. و حالا به وضوح اثراتی را که حضور من در زندگی او به جای گذاشته می بينم. حالا بيش از هر زمان ديگری بابت کارلو و دوست داشتنش احساس عذاب وجدان می کنم. می دانی کارولينا، شايد نوشتن تمام اين جملات پراکنده به نظر تو عمل بيهوده ای باشد، اما خودم را مجبور به نوشتن کرده ام تا بتوانم احساساتم را از لا به لای کلمات و سطرها تفکيک کنم و به يک جمع بندی برسم. واقعيت اينست که من کارلو را به شکلی ديگر دوست دارم. دوست داشتنی متفاوت با ديگران. رابطه ی حسی من با کارلو هرگز مانند مارکو، جراردو، مارچلو، ويانی، پدرو، يا... نبوده است. او را کاملا جداگانه از خودش دوست می دارم. مانند مادری که فرزندش را. می دانم کارلو از اين تعبير من برخواهد آشفت، اما اين دوست داشتن آن قدر ساده و بی پيرايه و عميق هست که توصيف مناسب ديگری برای آن ندارم. اما از آن طرف می دانم کارلو مرا مانند هر مرد ديگری، از زن بودنم جدا نمی بيند. مرا عميقا دوست دارد، اما نه دوستی مادر و فرزند. اين جا دقيقا همان جايی ست که احساسات من دچار چالش و تناقض می شوند. من رابطه ام را با کارلو چيزی فراتر از دوستی مان نمی خواهم، اما وابستگی او به من عميق تر از اين هاست، او دوست دارد مرا جايی در نزديکی خود داشته باشد، به هر صورت ممکن، و اين چيزی ست که برای من ناممکن است و برای خود او هم بی فايده و مضر. ارتباط بيشتر من با او، همه چيز را بدتر خواهد کرد. و او قادر نيست تمام اين ها را بفهمد، زيرا چيز زيادی از من نمی داند. عاقبت تصميم گرفتم نامه ای بنويسم و چيزهايی را که بايد بداند، برايش شرح دهم. راستش تمايلی به انجام اين کار ندارم، زيرا می دانم بعد از آن ديگر کارلو را نخواهم ديد و يکی از عزيزترين آدم های زندگی ام را از دست خواهم داد، يکی از عزيز ترين ها. و اين از تحمل من خارج خواهد بود. اما به خاطر تمام دوست داشتنی که به کارلو بدهکارم، اين کار را برايش انجام خواهد داد. غمگينم کارولينا. |
Comments:
Post a Comment
|