Desire knows no bounds |
Tuesday, June 6, 2006
دوست داشتم اون يه بغل رز سفيدو
بوی گلای واقعنی توی باغچه رو می دادن پسرک هم رفته تو ليست به گمونم اما از همه چی گذشته، يکی از معدود قسمت های خوب زندگانی در اين چند هفته ی اخير، حرف زدن با استاد زيبايی شناسی و امير حسينه اصن انگار اينا از آسمون نازل شده ن تا اين حرفا رو به من بزنن به خصوص حرفای اميرحسين که مطمئن بودم خطابش فقط به منه کلی لازم داشتم حرفاشو بعد از اون يه ساعت حرف زدنمون، هزارتا سبک شدم هزارتا خودشم فهميد اينو فهميد که يه خورده ترسم ريخته گفت من که از اون سال به بعد همه ش منتظر بودم بيای با من حرف بزنی، اما نيومدی که گفت هنوزم فکر می کنم بايد بيای ارتباطتو با من قطع نکن تو خودتو هميشه دست کم می گيری، اما من که وايستادم دارم از دور نگات می کنم می دونم که دارم از چی حرف می زنم گفت تو احتياج داری حرفای منو بشنوی تا آروم بشی راست می گفت هم |
Comments:
Post a Comment
|