Desire knows no bounds |
Wednesday, June 7, 2006
- آزادم کن پسردائی جان! آزادم کن فدای تو شوم. آزادم کن. تو را به جوانی ات قسم می دهم، آزادم کن. اين جا اگر نگاهم داری، خودم را چيزخورد می کنم.
نادعلی هم چنان بی سخن بود. نگاه های مادرش و گنگو به او بود. سرانجام نادعلی به مادر نگاه کرد و شکسته گفت: - آذوقه ای همراهش کن و بگذار برود. خرج راه را هم به بال چارقدش ببند و بگذار برود. برود! اين گفت و از ايوان به درون اتاق رفت. صوقی هم چنان بر جای مانده بود. آزادی! آزاد بود! اما باز هم آيا می خواست که آزاد باشد؟ او همين آرزو را داشته بود، اما حال که به او داده شده بود، باز هم می خواستش؟ به يقين که می خواست. اما آن چه او می خواست همين بود، همين جا! مکان چه تاثيری در نفس اين خواسته ی يافت شده می توانست داشته باشد؟ ديگر چی؟ وقتی که بدانی آزاد هستی، آيا باز هم تا آن فاصله داری؟ آزادی مگر شیئ است که تا آن را لمس نکنی نمی توانی باورش کنی؟ چه ساده و چه قدر دشوار! گفته شده بود: آزادش کن. چنين اگر بود، رفتن ديگر چرا؟ آزاد بودن مگر معنايش اين نيست که آدم، که صوقی، اگر دلش بخواهد می تواند نرود؟ برود يا نرود! پس چرا بايد رفت در حالی که می توان هم نرفت؟ آيا صوقی آرامش اين داشت که بينديشد؟ يا، اگر انديشيده بود، به همه ی زوايای پنهانی خواهش خود راه برده بود؟ چرا. نمی توانست راه نبرده باشد. همين بود که در يک آن زانوهاش سست شده بود. خنثی شده بود. دمی در سرگردانی پندار خود رها شده بود. خلاء. |
Comments:
Post a Comment
|