Desire knows no bounds |
Saturday, June 3, 2006
سرمای زير سيگاری روی منحنی کمرم جا انداخته
تا سيگارت را بتکانی در آغوشت جا خوش کرده ام فکر می کنم هنوز چه قدر از شب باقی مانده ساعت ها را، همه شان را با هم ريخته ای پشت در اتاق همهمه ی تيک تاک شان حالا لابد گوش کف پوش هال را پر کرده لبخندم می گيرد از تو از تو که خدای امشبی و ثانيه ها را می مرگانی به تاوان خلق لحظه ها به کرنش سر خم می کنم برابر بالا بلند خواهی هات يک همچو امشبی را فرمانت می برم تا خدايی يادت دهم |
Comments:
Post a Comment
|