Saturday, June 3, 2006

زندگی يک کاسهء بزرگ پٌر از گيلاس است؛ سرخ و سياه و درشت و تازه. يکی برای من، يکی برای تو؛ هسته ها را گاز نزنی، دندانت را می شکند، باور کن. گرفتاری عجيبی است اين جدايی، هفته هايش ماه شٌد و ماههايش سال، هنوز هم جايش می سوزد؛ صد رحمت به زايمان. حرفهاي مرا هم که ديگر نمی شنوی، گفتم بنويسم، شايد بخوانی.
يادت هست زندگی چه خلوت بود؟ شبها تاريک بود؟ مٌبل راحتی روبروی من هميشه خالی بود؟ نمی دانی چقدر شلوغ شده است، برو و بيا، بريز و بپاش، قرطی بازی، درس، بستنی، سفر، کار، تلفن، ماشينسورای، آبونمان مجلات اقتصادی، خريد و خشکشويی؛ شهر فرنگ را يادت هست؟ همان، تحت ويندوز؛ ولی هنوز هم جای تو خالی است. انگار تمام اين قشقلق و هلهله و هياهو اصلا صدا ندارد، هر چه هست پژواک کمرنگ خاطرات روزهايی است که ديگر برنمی گردند.
يادت هست گفتم بعد از تو با هيچ کسی کاری ندارم؟ دروغ گفتم. حالا يک نفر هست که آن طرفِ ميز غذا می نشيند و به حرفهای من گوش می کند، گاهی هم می خندد. حالا يک نفر هست که من در چشمهايش دنبال همان چيزهايی بگردم که تو با خودت بردی. وقتی که هست خوش می گذرد، ولی وقتی که نيست باز هم جای تو خالی است. مسخره است، نيست؟
تابستان شده است. ديشب می خواستم جای خالی ات را با لباسهای زمستانی در چمدان بزرگی پٌشت کمد لباسهايم قايم کنم. پشيمان شدم. زمستان سال ديگر برمی گردد، ولی تو چی؟ آمديم و زمستان شد و من لباسها را باز هم در آوردم؛ آنوقت دوباره من می مانم و جای حالیِ تو. يک گلدان بزرگ خريدم و يک گل آفتابگردان، زرد و سياه، قد بلند و کمر باريک، گردن نازکش را هم با ناز و عشوه خم کرده است به سمت آفتاب و پنجره. فعلا که مشکل را حل کرده است.
زندگی يک کاسهء پٌر از گيلاس است. تٌرش و شيرين، سرخ و سياه. هيچ دو تايش مثل هم نيست. درست است که جای تو خالی است و شايد هيچ وقت پٌر نشود، ولی جاهای ديگری هست و آدمهای ديگری که آنها را پر می کنند. روزها می گذرند و گل آفتابگردان هر روز از طلوع تا غروب به آفتاب خيره می شود تا اتفاق بدی برايش نيفتد. حالا که او از خورشيد مواظبت می کند، من هم می توانم به زندگی خودم برسم. يک گيلاس ديگر بر می دارم، يک قدم جلوتر، قويتر، آرامتر، مطمئن تر.
زندگی می گذرد.
شاهين
|