Desire knows no bounds |
Saturday, June 3, 2006 صبح شنبه
هنوز هم دلم می خواهد باور کنم تجربه اين چند سال دور از هم تاثيری بر«ما» نگذاشته است. بار ديگر که کنار هم قرار بگيريم مثل همان وقت ها حرف هم را می فهميم ... ولی می دانم که اين دوری، اين زمان، اين دو مکان، هر چقدر هم نخواهيم باورش کنيم، از تو تويی ديگر، و از من منی ديگر ساخته است. هر چقدر پت پست چی، آدامس خرسی و سرکار خانم کوکب خانم ... اين پنج سال، کار خودش را کرده است. از بس که با لذت مهاجران نگاه کرديم روزگار بالاخره يک سطل پر مهاجرت ريخت بر سر سال هايمان ... می دانی، اين واقعيت روزهای شنبه بيشتر از هر وقت ديگری خودش را به رخم می کشد. يادم می آيد که صبح شنبه برای من وقت تنبلی و تن پروری و کش و قوس در رختخواب است. برای تو اما، اولين روز از هفته، روز پرکاری، روز تکاپو. اين تفاوت کوچک و به ظاهر بی اهميت به ذهنم هشدار تفاوت های بزرگ تر و از جنسی ديگری را می دهد. بگذريم ... شايد بهتر بود که از اين درددل صرف نظر می کردم. اما نمی توانم از توپنهان کنم که کمی دل چرکينم از اين تفاوت ها. گاهی فکر می کنم ممکن است درک ما را از هم سخت تر، ما را از هم دورتر و در نتيجه آدمهايی تنها تر کند. می بينی رفيق، ترسم از تنهايی است! با اين حال، نمی دانم، شايد اگر هر دو همت کنيم بتوانيم در ميانه راه اين تفاوت ها جايی به هم برسيم و مايی نو بسازيم. بالاخره جدا از همه تجربه های متفاوت اين چند سال، يک نکته مهم را يار دبستانی من، باهم کماکان در اشتراک داشته ایم: پاچه من اين مدت گير دهن سگ آقای پتی ول بوده است، پاچه تو هم گير فک و فاميل شغال! |
Comments:
Post a Comment
|