Desire knows no bounds |
Thursday, June 8, 2006
بعضی وقتا يه اتفاقای جالبی پيش مياد.
مثه اين که ديروز کمد کفشامو ريخته بودم بيرون، بعد يه جفت گيوه ی قرمز پيدا کردم که حدودا قدمتش بر می گشت به هفت هشت سال پيش و تا حالا پام نکرده بودمش. بعد هوسم شد بپوشمش، اما هيچ کيف به درد گيوه بخوری نداشتم که بهش بياد، همين جوری شم اگه می خواسم پام کنم چيز نچسبی از آب در ميومد. همين امروز صبح هم که بيرون بودم، دماغمو چسبونده بودم پشت يه مغازه ی بسته ی گليم فروشی ببينم چيز به درد گيوه بخوری داره يا نه، که نداشته بود. بعد به طرز غافلگير کننده ی غير منتظرانه ای يه ربع بعد يه کيف گليمی قرمز جيگر هديه گرفتم با مجموعه کارهای نقاشی و آب رنگ سهراب که يک ماهه هر چی می خواستمش هی، همه می گفتن اصن همچی کتابی نداريم ما. فکرشو بکن! هنوز تو کف تقارن زمانی و حسن انتخاب به سر می برم بسی!! فقط شرمنده م که با يه مَن عسل که سهله، با يه تُن عسل هم نمی شد قورتم داد. |
Comments:
Post a Comment
|