Desire knows no bounds |
Thursday, June 15, 2006
نتيجه ی کميسيون پزشکی معلوم می شه. اگه به سرعت، يعنی دقيقن به سرعت اقدام نکنی، کنسريت می شه. بعدم شروع می کنی آسمون ريسمون بافتن و از موضوع پرت شدن. بی حوصله تر و کلافه تر از اونيم که بخوام سر به سرت بذارم و کل کل کنم باهات. می پرسم: چی کار می کنی؟ آره يا نه؟ طفره می ری از جواب. حرفاتو قطع می کنم و سه بار پشت سر هم سوالمو تکرار می کنم. می دونم جوابم نه ه. می پرسم چرا. حرفای خودمو تحويلم می دی که اينم خودش يه تجربه ی جديده. و تا دهنمو باز می کنم که چيزی بگم دوباره از جانب من می گی خره، من با تو فرق دارم، من ديگه زندگی مو کرده م. جدی می شم و می پرسم چرا. می گی راستش اين بهترين انتخابه.
هه.. خنده م می گيره.. کار دنيا به کجا کشيده که من بايد اينارو از دهن تو بشنوم.. می فهممشون.. خودم تجربه شون کرده م.. و تو هنوز عقبی از من، هنوز به قدر چند سال از تجربه های من عقبی.. تازه حالا داری می فهمی که به ته خط رسيدن يعنی چی.. احساس ورشکستگی کردن يعنی چی.. از برج بلندپروازی ها با سر به زمين خوردن يعنی چی.. تازه حالا می تونی بفهمی شرايط ممکنه با آدم چی کار کنن تا آرزوی مرگ کنه.. تا به استقبال مرگ بره.. اما نه که چند سال عقبی، هنوز بازی های نامردانه ی زندگی رو نمی شناسی.. نمی دونی که همين مرگ ساده و در دسترس، به اين راحتی ها با تو راه نمياد که.. نمی دونی چه فريب کارانه باهات بازی می کنه.. با هزار کرشمه و در باغ سبز تو رو فريب می ده تا دست هات رو بالا کنی و تسليمش شی.. وقتی تسليم شدی، رهات می کنه به امان خدا، نه يک هفته و دو ماه و سه سال، نه، طولانی تر و کُشنده تر و نامردانه تر.. اولش تسليم می شی.. بعد می زنی به سيم آخر.. و بعدتر خسته می شی و آروم می گيری.. کم کم فراموشت می شه که روزی با پاهای خودت جلوش زانو زدی و تسليم شدی.. اون قدر می گذره و اون قدر همه چيز رو فراموش می کنی تا می رسی به جايی که به نظر می رسه زندگی عاقبت باهات سر سازگاری گذاشته.. آروم می شی و ته نشين می شی و ياد می گيری با زندگی ت، با شرايطت، با آدم هات، و با خودت کنار بيای.. ياد می گيری يه جور ديگه زندگی تو بسازی.. بعد درست زمانی که همه چيز به نظر آروم و معمولی می رسه، دوباره مرگ از پشت پنجره بهت چشمک می زنه.. اونم درست حالا که با همه چيز خو گرفتی، حالا که خودت رو با چنگ و دندون از ميون هزار مهلکه بيرون کشيدی، حالا که کم کمک شروع کردی به دوست داشتن زندگی، حالا که ديگه نمی خوای بميری.. آره رفيق جان.. زندگی هيچ وقت از بازی کردن با تو دست برنمی داره، مرگ هم.. سرطانه هم درست زمانی خودشو نشون می ده که ديگه نمی خوای بميری.. يحتمل اون موقع حاضر می شی تن به شيمی درمانی و هر خفت ديگه هم بدی تا چنگ بزنی به زندگيه، اما ديگه راه نداره.. اينه که از الان حواستو جمع کن که لااقل تو اين يه قلم، رو دست نخوری.. از ما گفتن بود. |
Comments:
Post a Comment
|