Desire knows no bounds |
Sunday, July 23, 2006
دلم می خواد بازم برگردم کلاردشت.. روی تراس پر از مه صبحانه بخورم و هر روز برم تو اين مغازه گنده های لب جاده که پر از چيز ميزای حصيری ان بچرخم و روزی دو بار از جنگل مه گرفته ی عباس آباد رد بشم با نم نم بارون و موسيقی عالی و روزی يه کيلو شليل و يک عدد و نيم خربزه بخورم و روزی يه ساعت دنبال سنگ و گوش ماهی خوشگل بگردم و پيدا نکنم هم و روزی هشت ساعت تو دريای آبی و تميز شنا کنم و روزی پونصدبار دلم تو رو بخواد..
بعد از خونه ی فرمانيه، يه ويلای خوشگلم برام پيدا کردم توی رودبارک کلاردشت، اون ته ته تهش که اصن ديگه می شه خود بهشت اونورا.. |
Comments:
Post a Comment
|