Desire knows no bounds |
Monday, July 24, 2006
انگار عمل آن قدرها هم موفقيت آميز نبوده.. هنوز احتمال خطر هست.. هنوز خون ريزی های ناشی از فکرها و خيال ها ادامه دارد.. فکرها و خيال ها و هزار زخم و ترک و اتفاق و خاطره ی اين سال ها.. هنوز خون ريزی های ذهنی هست.. دردها هست.. داروها هست.. اميدها هم هست.. اميد.. اميد به بند زدن شکسته گی ها شايد.. به وصله کردن پارگی ها.. به بازسازی ويرانه ها.. من اين ميان اما پا پس کشيده ام ديگر، کنار ايستاده ام و تنها نگاه می کنم.. نگاه می کنم بی آن که حتا اشکی در چشمانم حلقه بزند.. اشک؟ در رثای آن چه گمان می کردم هست؟ آن چه گمان می کردم می توانست باشد؟.. نه.. ديگر هيچ چيز آن قدرها عميق نيست که دلم را بلرزاند.. حالا من تماشاگری بيش نيستم.. در سايه ايستاده ام تا روزی از همين روزها نمايش تمام شود.. پرده فرو بيفتد.. تا تو را ترک کنم و از صحنه و نمايش و سايه و هر آن چه مرا روزی به تو بند می زد رها شوم..
|
Comments:
Post a Comment
|