Desire knows no bounds |
Monday, July 31, 2006
پشت پنجره ایستاده ام و به صدای چرخ ماشینهای سنگین روی اسفالت داغ خیابان گوش می دهم و فکر می کنم در هر کدام از ان خانه های روشن چه اتفاقی در جریان است.ادم های اپارتمان روبرو الان چه کار می کنند؟چند نفرند؟خوشحالند یا غم گین ؟فکر می کنم همه این مدت بیهوده سعی کرده ام تو را دوست نداشته باشم.مدت هاست ندیدمت ،صدایت را فراموش کرده ام،به ندرت خبری از تو به گوش می رسد اما هنوز زیر پوست تن من جریان ارامی از عشق بر قرار است.جریان بی صدایی که به زحمت خود را زنده نگه می دارد و شاید همین جریان نیمه جان مرا به زندگی امیدوار می کند.برایم نوشتن از دوست داشتن چه سخت شده است.چشمهایم را می بندم و تصور می کنم روز تو چه طور اغاز می شود، از پشت پنجره شهری را می بینم که زنها یش با جاروهای بزرگ خیابان ها را می روبند و گرد و خاک سنگین شده با رطوبت هوا به سینه عابران فشار می اورد.چه شهر غم گینی.ادم چه طور دوام می اورد؟کدام نیرو می تواند انسان را در اعماق و سیاهی زنده و امیدوار نگه دارد ؟چه سخت بود ان همه وقتی که مجبور کردم خودم را به نخواستن.چه مچاله بوده ام در خودم مثل پرنده ای که سرش را به زیر بالش فرو کند.چه روزهای زیادی در خودم گریستم.می گویند حماقت است ،می دانم شاید حتی عشق هم نباشد.اما در من جریانی جاری ست پایدار و زنده،مثل جویبار کوچکی که در سنگ ها جاری باشد.کم جان و پر امید.در من از تو چیزی به جای مانده است که فراموش کردنش بسیار سخت است.باید خودم را ازاد کنم،قدم اول این است،من همه چیز را همین طور که هست با همه نقص ها ، بیهودگی ها،خستگی ها،پریشانی ها،هجرانی ها،خستگی ها و زیبایی هایش می پذیرم و این خسته ترین جان جهان کوچکم را آزاد آزاد آزاد می کنم.
|
Comments:
Post a Comment
|