Desire knows no bounds |
Monday, January 8, 2007
ديشب رفته بودم خونهی فروغ. دوست داشتم خونهشو، همونی بود که تو وبلاگش خونده بودم. کلی حرف زديم و ناگزير کلی برگشتيم به گذشتهها. وسط حرفا، يه سیدی گذاشت که چند سال پيش خودم بهش داده بودم. از اون سلکشنهای دستساز خودم. آهنگا يکی يکی ميومدن و پشت سرشون تصويرايی بود که تو ذهن من رديف میشد. سلکشن آهنگای دو نفرهی هزار سال پيشمون. با هر آهنگی يه حس کهنه میپيچيد تو سينهم، حسی که هنوز با همون شدت زنده بود و حضور داشت. يه هو دلم برای تمام گذشتهم تنگ شد. برای تمام حسهای خالص و پررنگی که تو اون سالها داشتم. برای تمام عاشق بودنها و تمام عاشقی کردنهام. برای تمام اون لحظات داغ و عميقی که میدونم ديگه هرگز نمیتونم تجربهشون کنم. برای تمام اون لحظههايی که دنيا بس بود و میشد همه چيز رو رها کرد و مُرد.
تمام اون سالها فکر میکردم بدون عشق نمیتونم زنده بمونم. حالا اما ماههاست عشق نيست و عاشق نيستم و هنوز زندهم، هنوز نفس میکشم و هنوز خيال میکنم بیعشق زنده نخواهم موند. |
Comments:
Post a Comment
|