Desire knows no bounds |
Tuesday, February 6, 2007
بعد از الکس، مهندس غ. يکی از با-خود-به-آرامش-رسيدهترين آدماييه که تا حالا ديدهم.. صلح و آرامش حتا تو اسکيسها و هاشور زدنهاشم معلومه.. توی اون باکس نئوپانیهايی که ساخته.. توی رنگ آبی شلختهای که زده بهشون.. حتا توی جلد چوبپنبهای که واسه آلبومش انتخاب کرده.. اصن اتاق کارش يه جورای خوبی مثه نمازخونهای، معبدی، چيزی میمونه.. پر از پنجره و آفتاب و کاغذ و مداد و مقوا و قوطیهای رنگ و موسيقی.. امروز قراره تو معبدش ماکت-اتود پروژهی مدرس رو بزنيم، با اينهمه آفتاب زمستونی، با چای و پارادايز و سيکرت گاردن.. بعد ديروز که در کمال سادگی و مهربونی و خونسردی از روی آقا تازه به دوران رسيدههه رد شد و خيلی شيک سر مواضع خودش وايستاد و آقاهه همچين بفهمی نفهمی به بال بال زدن افتاد تا کم نياره، کلی خوشمانتر آمد ازش.
کلیتا دوست دارم کارَمو.. کلی تا. اصلنم خوشم نمياد از اين آقاهايی که هنوز چايی نخورده پسرخاله میشن با آدم.. اگه بياد تو تيممون يحتمل شاخ به شاخ میشيم با هم به شدت! |
Comments:
Post a Comment
|