Desire knows no bounds |
Tuesday, February 13, 2007
امشب داشتم سعی میکردم از امپیتریهای دخترخالههه يه سلکشن بزنم برای مهمونی پنجشنبه، که اون وسطا گوشم خورد به چندتا تِرَک خوشگل ترکی.. گمونم هزار سالی میشد که موزيک ترکی گوش نکردهبودم.. ياد قديما افتادم.. اونوقتا که دبيرستان میرفتم و همسايهی طبقه بالايیمون ترک بود.. يه دختر داشتن و دوتا پسر، از من بزرگتر بودن، ولی کلی با هم دوست بوديم.. هميشه جديدترين آهنگايی رو که از استانبول مياوردن به منم میدادن و کلی ترکی گوش میدادم به هوای اونا.. بعد ياد برادر بزرگه افتادم که چهقد باهاش میرفتم سينما.. چون خيلی پسر ماهی بود، مامانم با خيال راحت میذاشت شبا تا ديروقت با اون يا با خواهرش اينا بيرون بمونم.. منم با دوستای خودم قرار میذاشتم و به مامانم میگفتم با الف بيرونم.. بعد آخر شب میرفتم محل کارش که بغل سينما آزادی مرحوم بود و با هم برمیگشتيم خونه.. تا اينکه يه بار که بازم دوست خودم قرار داشتم ازم خواست با خودش برم بيرون.. يادمه که کلی بهم خوش گذشت.. يادمه که کلی با هم بيرون رفتنامون زياد شد.. يادمه چند وقتتر بعدش يه شب تو سينما آزادی دستمو برای اولين بار گرفت و بهم گفت دوستم داره.. يادمه آخرين فيلمی که با هم ديديم از کرخه تا راين بود..
چه قدر دلم میخواد بدونم الان کجای دنياست.. داره چیکار میکنه.. منو اصن يادش مياد يا نه.. دو نفر ديگه هم هستن که کلیتا دلم میخواد دوباره پيداشون کنم.. يکی حميدرضا ص. .. چهارم دبيرستان که بوديم با هم میرفتيم کلاس کنکور دانشگاه ملی.. کلاسای شيش تا هشت شب آقای اکبری که هميشه بوی گازوئيل میداد و معلمترين معلمی بود که تا حالا ديدهم و مکانيک رو عملا تو رگهامون تزريق کرد.. خونهشون پايينای شهر بود.. چيزايی که تعريف میکرد برای من خيلی جالب بود و فکر میکردم چه زندگی متفاوتی داشته.. سر کلاس فقط درسو گوش میداد و هيچی نمینوشت.. خيلی باهوش بود.. کنکور که داديم، اون رياضی محض شريف قبول شد، من تهران.. سال اول دانشگاه به عنوان معلم خصوصی خواهر کوچيکه ميومد خونهمون و کلی میخنديديم.. آخرين باری که اومد خونهمون همه جا غرق برف بود، يه بعد از ظهر جمعه که با هم تا سر شهرک پياده رفتيم و من تنها برگشتم.. يکی ديگه هم مهناز ميم. .. اولين بار روز انتخاب واحد ديدمش.. کلی مضطرب بود و نمیدونست اين همه ساعت و کلاسايی که رو بورد زدهن رو بايد چیکار کنه.. منم نمیدونستم خوب، اما خودم زدهبودم به اعتماد به نفس داری و وقتی فهميد همرشتهايم کلی از آشنا شدن با من خدا رو شکر کرد و تا آخر دانشگاه تنها دوست من شد.. هرچند همون روز اولی کلی ضايع شديم چون تمام فسفر سوزوندنامون واسه انتخاب واحد و ساعت مناسب برداشتن به باد رفت و فهميديم به ما ترم اوليا خودشون واحد میدن.. يادمه بيشتر ساعتای آزمايشگاه يک و دو رو دودر میکرديم و میرفتيم عصر جديد فيلم میديديم.. يادمه آخرين فيلمايی که با هم ديديم اروپا و ابله بود.. چه قدر هردو مون از صحنهی غرق شدن واگن قطاره تو اروپا خوشمون اومده بود.. يادمه وقتی اومديم بيرون سينما هنوز نفس تو سينههامون حبس بود و تا خود ميدون انقلاب يک کلمه هم با هم حرف نزديم.. يادمه اون روزی که حراست دانشگاه منو تهديد کرد به ممنوعالخروج کردن و منم بدفرم خودمو باختهبودم تا دم خونهمون با من اومد که تو راه سکته نکنم از ترس.. يادمه تمام مدتی که نبودم، زنگ میزد خونهمون و حالمو از مامانم میپرسيد.. يادمه وقتی برگشتم ايران تنها دوستی بود که برام مونده بود.. يادمه آخرين باری که زنگ زد بهم، ما هنوز خونه قبليه بوديم.. خوابمو ديده بود، همهی زندگیمو تو خواب ديده بود.. پرسيد: عاشق شدی؟ خيلی مواظب باشيا.. هنوز شمارهی خونهی مهناز رو حفظم.. اما دو سالی میشه که هيشکی گوشیشون رو برنمیداره.. چار پنج سال پيش شنيدم حميدرضا يه موسسه باز کرده، اما کجاشو نمیدونم.. خيلی دلم میخواد يه بار ديگه ببينمشون.. هی خانوم مهناز ميم. و آقای حميدرضا صاد. که هزار سال پيش رياضی محض خوندين، اگه احيانا بر اساس يک پديدهی نادر عجيب غريب گذارتون اينجا افتاد يه ایميل به من بزنين پليز.. carpediem1 At gmail Dot com |
yade jvauniiiiiiiiiiii
:D]
mehmunitun ham khosh begzare!
:)