Desire knows no bounds |
Wednesday, February 21, 2007
امروز با موفقيت تمام مخ آقا اصليهی آرمانی رو زدم.. اونقدر که نه تنها ابعاد و پرينت کاری که میخواستيم رو بهم داد، بلکه حاضر شد عکس هم بگيريم از کارش، منتها من در راستای کلاس گذاشتنهام گفتم خودم که فرصتش رو ندارم اما ممکنه همکارمو بفرستم بياد عکس بگيره! وقتی داشتم برای بچهها تعريف میکردم، مهندس غ. پرسيد: احيانا منظورت از اون همکاره من که نبودم؟!
اما خوشمان آمد بسی، همون آقا آرمانیای که حتا از پلهها پايين نمياد جواب مشتری رو بده و راس يک و نيم ديگه کسی رو بالا راه نمیده امروز تا دو و نيم داشت برام دنبال بار میگشت و طرح میزد. آخرشم گفت من ازتون دعوت میکنم بياين با ما کار کنين. اما من وفاداريم رو به مهندس غ. و همکاران به شدت حفظ کردم و اصلن هم وسوسه نشدم و درجا جواب منفی دادم. اممم، خوب راستش وسوسه که شدم يه کم، يعنی حتا خيلی، اما واقعا درجا و کاملا غريزی گفتم نه! بعد از تجربهی ديروز موندريان و پرلا و امروز هم آرمانی، م.غ. به اين نتيجه رسونده شد که اگه ديگه با من نياد کارمون خيلی زودتر و بهتر پيش میره! بعد وقتی زنگ زدن که ساعت کلاسای اسپانيش ترم آينده رو بهم بگن و منم داشتم ساعتا رو باهاشون چک میکردم و وسط حرف زدنام با تلفن آقای ميم و آقای غين جفتشون اومدن با ايما و اشاره بهم فهموندن که مبادا از ساعتای کارم تو شرکت بهشون وقت بدم و اينا، کلی احساس خود-مفيد-بينی کردم در زندگانی. يعنی راستش برای اولين بار حس کردم که فاينالی دارم يه کاری میکنم که هم خودم عاشقشم، هم برای کاره بهم احتياج دارن و هنوز هيچی نشده اينهمه بهم اعتماد کردهن. |
Comments:
Post a Comment
|