Desire knows no bounds |
Sunday, February 25, 2007
لعنتی!
به جز اولين وبلاگم، از دوتای ديگه رسمن میترسم.. خوندن آرشيوشون، حتا شده گذری و سطحی، حالمو بد میکنه.. يه چيزی ته قلبم مچاله میشه، تير میکشه، و درد توی رگهام نشت میکنه.. آهنگه که پخش میشه، اعصابمو میريزه به هم.. هرجا بشنومش، يه هو جا میخورم ناخوداگاه.. اضطراب تزريق میکنه بهم.. من هنوز میترسم. |
Comments:
برای همینه که میترسم از نوشتن بعضی حسها، بعضی خاطرات...از تکرار دوباره شون بی اینکه خاطره سازشون باشه..سخته. خیلی سخت
ترس برای چی آیدا خانوم جان. همه اونایی که یه روز بودن برای این که نترسی هنوزم هستن. نه که به گمونم ، نه! می دونم که هستن . پس نگران چی هستی ؟ اینو همیشه یادت باشه!
Post a Comment
|