Desire knows no bounds |
Wednesday, February 7, 2007
حس عجيبی دارم از عصر تا حالا.. يه چيزی انگار گير کرده تو گلوم.. تمام تمرکزمو به هم زده.. پر از انرژيم اما نمیتونم ذهنمو رو پروژه متمرکز کنم.. همهش حواسم يه جا ديگهست.. يه جا که نمیدونم کجاست.. از اون وقتاست که انگشترنقرههه و دستبند تسبيحيه رو دستم کردهم و هی دارم بوی بهشت گوش میدم و تنم داغه..
شايد تقصير حرفای امروز مهندس غ. باشه تو راه درکه.. يا اون همه بارون جادويی.. شايدم تاثير ديدن باغ درکهست با شمعدونیهای پشت پنجرهش يا مثلا اون گرامافونه يا حتا اون صندوق چوبی نامهها.. نمیدونم.. هر چی که هست اون قدر داغم کرده که انگار هر لحظه پوست تنم میخواد تَرَک بخوره.. حافظ خلوت نشين دوش به میخانه شد از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد |
-دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستی