Desire knows no bounds |
Saturday, June 2, 2007
دارم به نحوهی ارائهم فکر میکنم اين روزا. اينکه به جای شيتهای معماری، بيام يه سری شيت پاسپارتو شده بزنم تو سالن ژوژمان، اما همه سفيد.
يا به عنوان پرزنتيشن، وقتی برقای سالن رو خاموش میکنن و قراره فيلم من پخش شه، يه صفحهی سفيد بياد رو پرده، و همون سکوتی که تو حضار ايجاد میشه و منتظرن اتفاقی بيفته و چيزی شروع بشه، همون سکوته جواب مسالهست. بعد به احترام سکوتشون، و در واقع قبل از اينکه پچپچهها شروع بشه و به تعجب صوتی دچار بشن، سرود graveworm-ars diaboli پخش شه و تمام. يا شايدم نه، بيام محترمانه يه فلَش درست کنم که پروسهی کار منو نشون بده. از کجا شروع کردم و به کجا ختم شد. اما هر چهقد بهش فکر میکنم يه چيزی مثه باراکا از آب درمياد. گرگوريان گوش میدم. با چَنتهاش نمیتونم ارتباط برقرار کنم. خيلی از بالا نگاه میکنن آدمو. من يه موسيقی میخوام که متواضعتر باشه. که آدمو تو چنگ خودش نگيره. مُردم اين چند وقته بسکه موزيکای مختلف گوش دادم به هوای انتخاب کردن. لذت موسيقيه کمی تا قسمتی میپره وقتی به چشم خريداری نگاش میکنی. وقتی مجبوری بزنیش عقب ببينی اونجاهايی که حواست نبوده چی شده. وقتی اولشو که گوش میدی، بزنی جلو و تو دلت بگی: اين که نه، نفر بعدی. |
خوبه !
آدم خوب خیلی دلش دیدنشو می خواد