Desire knows no bounds |
Saturday, June 30, 2007
يه بغض ِ خالی ِ گُنده
میبينی؟ گاهی شنيدن يه جمله کافيه تا همهی اعتماد به نفست بره زير سؤال. که با همهی قوی بودنت يه هو احساس ضعف و ناتوانی کنی. فقط يه جمله، جملهای که تازه با صدای آروم و در گوشی گفته شده؛ اما تو وسط شوخی و خندهها حواست هست و جملههه رو حفظی و خوب میدونی داره چه اتفاقی ميفته. دفعهی اولت هم نيست و بیشک آخرين بار هم نخواهد بود. نمیتونی به روی خودت بياری، از سر بزرگواری يا شايد ضعف يا هر چيز ديگه. اما قفل میشی و اشک تو دلت حلقه میزنه. مامان من خدايگان مشاورهی روانشناسی و حل مشکلات عالم بشريت و دلسوزی برای تمام بچههای فاميله؛ و به همون نسبت خدايگان بحرانسازی و از روی آدم رد شدن در شرايط حساس روحی، برای بچههای خودش. آش اونقدر شور بود که حتی پدرجان از وسط نقشهها و محاسباتش کاملاً دست و پا زد که بحث رو جمع کنه و جانب منو بگيره، اما هميشه همون کلمه و جملهی اول کافيه؛ ادامهش ديگه هيچ فرقی به حالم نمیکنه. هنوزم بعد از اين همه سال نمیدونم مامانم واقعاً از من اينهمه کينه به دل داره يعنی؟ دقيقهی نوده و هنوز کلی از کارای پاياننامههه مونده، اما ديگه دست و دلم به کار نمیره. نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم. به هم ريختهم. |
چرا؟
خودشون رو تو آینه دختراشون می بینن و شاید هم نمی بینن. و در هر کدوم از این دو موقعیت عکس العمل نشون میدن.
بعدشم ما که هیچ ربطی به این پایان نامه تون نداریم کلی قدم به قدم با شما اومدیم، یعنی چی که ديگه دست و دلم به کار نمیره؟