Desire knows no bounds |
Tuesday, June 5, 2007 I'd break bread and wine, if there was a church I could receive in
نگاهت میکنم. انگار قرنها گذشته است. تارهای سفیدی که خودشان را لابهلای سیاهی موهایت به رخ میکشند، چینهای ریز کنار چشمهایت، تهریش دوـسه روزهات، صدایت که خسته است... با خودم فکر میکنم آخرین بار کی با هم بودهایم؟ به جز شلوغی عروسیها و ختمها و مهمانیهای سال به سال قبیله، کی با هم حرف زدهایم؟ چطور از زندگی هم کنار گذاشته شدهایم؟ میدانی، از میان همهی آن سالهایی که با هم بزرگ شدیم و قد کشیدیم، تو همیشه با یک تصویر توی ذهن من جان میگیری. یادت هست؟ جام ملتهای اروپا، 1996، نیمهنهایی، بازی آلمان – انگلستان. تو آمده بودی خانهی ما تا بازی را با هم ببینیم. این که فردا صبح من باید به مدرسه میرفتم و تو به دانشگاه، برایمان مهم نبود. غیرممکن بود بازی را ـ با این که با یک نیمه تاخیر پخش میشد ـ تماشا نکنیم. بازی به پنالتی کشیده شد. من طاقت دیدن ضربهها را نداشتم. نشسته بودم روی زمین، تکیه داده بودم به مبلی که تو روی آن نشسته بودی. چشمهایم را بستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. داشتم زیر لب دعا میکردم، داشتم تند تند میگفتم: "خدایا یه کاری کن کوپکه توپو بگیره، خدایا...". تو سرت را پایین آوردی و شنیدی چه میگویم. خندیدی و گفتی: "هرچی دعا کنی فایده نداره، همهچیز چهل و پنج دقیقه قبل اتفاق افتاده، همهچیز تموم شده...". اما انگار فایده داشت، کوپکه توپ را گرفت، آلمان برد. حالا این روزها نگاهت میکنم و مادرانگیام از دیدن درد کشیدنت درد میکشد. شبها پشت پنجرهی اتاقم میایستم، به آسمان نگاه میکنم، دعا میکنم و یک جایی توی دلم میخواهد باور کند که دعاهایم فایده دارد، که همهچیز قبلا اتفاق نیفتاده، که همه چیز تمام نشده، که تو توپ را میگیری... [+] |
Comments:
اميدوارم كه همه چيز به خير بگذره...
Post a Comment
|