Desire knows no bounds |
Tuesday, August 7, 2007
دروغ چرا، هنوز هم چشمانم پی چيزی میگردد. پی خيال گمشدهای، تصويری، يادآهنگی. فکر میکنم به تمام فصلهايی که در زندگیم تمام شدند و جایشان را به هيچ جانشينی ندادند. مینشينم و خيره میشوم به تمام جاهای خالیمانده. خيال پر کردنشان را ندارم. کيسهای نمانده که از آن خرج کنم برای دوبارهسازی تمام آنچه که بود. که اگر دوباره ساخته شود هم، ارزش آن ديگری را به سادگی نفی میکند. آدم ويرانکردن هستم، دوبارهساختن اما نه.
دروغ چرا، هنوز هم دلم پر میکشد به هوای يکی از آن تکلحظهها. چشمانم دودو میزند پی بارقهای، کورسويی، نشانهای. اما اينجا که نشستهام، حياطخلوت زندگیست. کمعابر و بیصدا و کمحادثه. دلم اما هنوز هم تنگ میشود برای آن لب بام راهرفتنها و از بند مويی آويزانبودنها. خطر کم نکردهام، که حالا دچار اين استراحت طولانیام. دروغ چرا؛ عشق که نباشد، سطلهای رنگ روی ديوارهی زندگی میماسند بیآنکه برقشان نگاهت را بگيراند. |
بله، دروغ چرا، سطلهای رنگ روی دیوارهی زندگی میماسند بی آنکه برقشان نگاه آدم را بگیرد.
براوا!ء