Desire knows no bounds |
Monday, August 27, 2007
امروز با اينکه روز خوبی بود، اما با پیگيریهای مداوم آقای فوکو -که البته حدش از پیگيری گذشته بود و به شستوشوی مغزی رسيده بود- و در نهايت با تجويز قاطعانهی پزشک متخصص -که البته شک ندارم از روی لباس و چه بسا از پشت پارتيشن معاينه کرده، وگرنه با توجه به حال و هوای اين روزهای من به جای پروست، بامداد خمار يا نهايتا هریپاتری چيزی تجويز میکرد- طی يک اقدام انتحاری رفتم شهر کتاب و بدون يک لحظه مکث -چون هر لحظه ممکن بود پشيمون بشم- به آقای شهر کتابمون گفتم پروست میخوام! (همينجا عذرخواهی میکنم بابت جملهی به اين پاراگرافیای!)
اول فکر کرد اشتباه شنيده، اما دوباره که تکرار کردم براش، پرسيد: برا خودت میخوای يا برا هديه؟ گفتم: نهخير، خودم میخوام بخونم. خيلی کول زد زير خنده که: گفتی پروست ديگه؟! خلاصه حتا نشد که آبرومندانه خريداری کنيم اين ست کتاب رو. کلی متلک شنيديم و کم مونده بود يه چندتا دانيل استيل هم اشانتيون دريافت کنيم بابت يه پروست خريدن! بابا مگه من جدی چِمِه!!! حالا اومدهم خونه و هی دارم ورقشون میزنم، اما خوب... کاش همون اشانتيونها رو هم گرفته بودم لااقل. مصيبتتر اينجاست که میخوام جلد اولشو فردا با خودم ببرم شمال! آخه آدم عاقل پا میشه با پروست بره شمال؟! لابد تو راه هم بايد موسيقی کلاسيک گوش بدم و اونجا هم عوض حکم، سودوکو حل کنم! هيچی ديگه، بربادرفته که نشديم، اما عوضش ازدسترفته شديم. |
نداشتیما عچقی جونم ;)