Desire knows no bounds |
Thursday, September 20, 2007
لعنتی.. تا سر حد مرگ خستهام، اما خوابم نمیبرد.. فکر میکنم: کاش زنگ بزنم دو کلام حرف حساب بزنيم.. اما بیخيال میشوم، حرف زدنم نمیآيد.. راست میگويد هرمس: «این که ایرما از زندهگی خودش، از رنجش، از سرخوشیاش، این همه خوب تراژدی میسازد و به خورد شما میدهد، رازش در همان آبی است که در شرابش آمیخته.».. میدانم دردم از کجاست، به رويم نمیآورمش اما.. گاهی وقتها زندگی روی يک لحظهی گس پا سست میکند و توی سودايی بيدار میمانی به تماشا.. هه!
نمیدانم چهقدر برای بودن میتوان مُرد و از انديشهی يگانهبودن کسی دلخوش بود؟ |
تازه هالواسکنت رو هم برداشتی که به سلامتی رسما نشه کامنت گذاشت
دی: