Desire knows no bounds |
Sunday, September 16, 2007
من ازون تیشرت خوشگلايی که تن خود استاد گرامیجان بود دلم میخواست. همهشون رنگای منن. ولی چيزی که اون خريده يه تاپ با زمينهی سفيده و من آدم تاپسفيدپوشی نيستم، حالا هر چهقدم گرافيکش خوشگل باشه!
امروز ازون روزای سوئيتی و مهربونيتش بود. بعد من هی داشتم با آقای فاز دو مقايسهش میکردم. هردوشون معمارن. اين اولی به شدت محترم و مؤدبه، از ميزان قابل قبولی فرهيختگی برخورداره، دارای استانداردهای فيزيکی مناسبه، تون صداش قشنگه، رمانتيک و مهربونه، قابل معاشرت و قابل پرزانتهست، زود قهر میکنه. آقای فاز دو ادبياتش کاملا عمرانيه، پدرسوختهگی و دختربازیش تابلوه (البته من فکر میکنم ظاهرش غلط اندازتر از اصل ماجرا باشه)، فرهيختگی مرهيختگیشو من تا حالا نديدهم، فيزيک ظاهریش نسبتا تعطيله، تون صداش قشنگ نيست ولی خش داره، خيلی مهربون و دلسوزه و فک کنم رمانتيسمش هم از همين نوع پرکتيکالش باشه، چون آدم مؤدب پاستوريزهايم اصلن نمیتونم کلاما با همچين آدمی معاشرت کنم و پرزانته اينا هم که عمری، باجنبه و رکه و میشه باهاش دو کلوم حرف حساب زد (البته بدیش اينه که سريعا میره تو فاز غيرپاستوريزه). بعد معاشرت و کار با استاد اولی مطبوعه، با دومی اما به شدت جذاب! |
Comments:
Post a Comment
|