Desire knows no bounds |
Saturday, September 29, 2007
تصادفا میبينمت. نشستی تو تاريکی. چراغ اتاقمو روشن میکنم و ميام کنار پنجره. تو سايه وايستادی و خيال میکنی نمیبينمت. میشينم لب پنجره و منتظر میشم تا خوب نگام کنی. دلت برام تنگ شده، نه؟ دلت میخواد باهام حرف بزنی، نه؟
من اما ديگه نمیخوام باهات حرف بزنم. نمیخوام دوباره بالهام خيس بشن و جلوی دست و پامو بگيرن. بذار تو همون آبگير کوچيک خودم دست و پا بزنم. اينجوری برا هردومون بهتره، نه؟ دلتنگی میکنم؟ يا دلربايی؟ هه! چراغو خاموش میکنم، پنجره رو میبندم، و پشت پرده باقی میمونم. |
Comments:
هر دو :)
Post a Comment
|