Desire knows no bounds |
Thursday, November 29, 2007
نهايت بدشانسی میتونه اين باشه که حتا پنجشنبه بعد از ظهرها رو هم کلاس داشته باشی. اونم با آقای فاز دو که از رو همه رد میشه و از چار ساعت کلاس سه ساعتش رسمن داره ديسکارج میکنه ملت رو که شماها يه مشت گاوين! (البته بين اون جماعت من کلی گاو باسواد و فرهيختهای محسوب میشم واسه خودم!) امروز که ديگه وقتی از کلاس رفت بيرون، همه به جای حرف زدن ماوو، ماوو میکرديم. انیوی، نکتهش اينجاست که آدم حتا از بد و بیراه گفتنهای اين موجود هم چيز ياد میگيره بس که اندازه خودش باسواده و بسکه واسه کار خودش ارزش قائله. فک کنم اگه اين آدم پسفردا کلاس خياطی هم بذاره (من از خياطی متنفرترينم!!) پاشم برم سر کلاسش!
اگه به جای ساير اساتيد خوشتيپ و خوشهيکل و جيگرمون دو تا ديگه ازينا داشتيم تا الان کلی سواددار شده بوديم! حکايت اين «هنوز سر کلاس رفتن بعد از فارغالتحصيلی» رو هم خوب توصيف کرد اين رفيقمون که: يعنی میخوای بگی تو ازون گيکهايی هستی که بعد از خط پايان هنوز دارن میدُوَن؟؟ |
Comments:
Post a Comment
|