Desire knows no bounds |
Tuesday, February 19, 2008
خانوم الف معتقده بايد با دوست پسر فعلیش روراست باشه، و اگه با آقای معشوق سابقش -که بعد از چند سال داره میبينتش- خوابيد، به دوست پسر فعلیش که خيلی موجود دوستداشتنیای هم هست جريانو میگه حتمن. آقای ب معتقده اينکار اشتباهه و عواقب بدی داره. آقای ب میگه يا اصن با آقای معشوق سابق نخواب، يا لااقل به اين يکی نگو، چون اينجوری اونو hurt میکنی. خانوم الف اما شک نداره که میگه!
بعد يه هو نوک شمشيره برمیگرده طرف من که اگه آيدا بود چیکار میکرد؟ خوب من در اين شرايط اصولن ترجيح میدم به جای جواب دادن کلهمو بخارونم! اما بعدش آدم فکرش میگيره ديگه! تو اون لحظه با خودم فک کردم اگه جای خانوم الف بودم، چنانچه رابطه به جايی میرسيد که دلم بخواد با آقای سابق بخوابم، اينکارو میکردم و بعدم به آقای دوستداشتنی قضيه رو میگفتم و به هر حال اينم بخشی از عواقب «با زنی مثل خانوم الف بودن»ه و يحتمل اون آقای دوستداشتنی هم هِرت میشد و خوب چشمم چارتا، عواقبش رو هم میپذيرفتم. ولی اينکه خود آيداهه چیکار بکنه رو راستش شک داشتم/دارم! آقای ب معتقده من با آقای سابق میخوابيدم، اما به آقای الردی نمیگفتم برای اينکه هرتش نکنم. بعد منم راستش معتقدم که آدم نبايد تا جايی که میتونه کسی رو که دوست داره و براش ارزش قائله رو آزار بده. اما يه پارادوکسی اينجا وجود داره، و اون وبلاگمه! درسته که من نمیرم صاف بگم آقا من با فلانی خوابيدم، اما عوضش هر چيزی رو -ولو بیربط- ورمیدارم میذارم تو وبلاگم. چرا؟ چون من يه آدم روزمرهنويس هستم که دلم میخواد اتفاقا رو اونجوری که دلم میخواد يا تو ذهنمن بنويسم. يعنی خيلی وقتا از يه اتفاق صلب معمولی يه رخداد هيجانانگيز در میآرم که نه میشه گفت واقعيه، نه فِيک! بعد معتقدترم که چون من دارم با اين بازی با زندگیم و اتفاقها و کلمهها حال میکنم، اينه که حيفه هی بهم فشار بيارن که آقا آدم باش! دلم میخواد تو اين يه وجب جا اونجوری که تو اون لحظه «هوس میکنم» باشم، نه اونجوری که لابد و بايد، و تقريبن همين مدل رو تو نوع زندگی کردنم هم دارم. بعد نه که حضورن آدم نسبتن کمحرفیم در رابطه با توضيحدادن خودم، نشون دادن احساسات و اموشنات و اينها که استغفرالله ربی و اتوب اليه؛ اينه که بيشتر وقتا آدمای دور و برم اون چيزايی که تو کلهم میگذره رو صرفن از طريق وبلاگم میفهمن. اونم چيزايی رو که امکان نداره در حالت عادی ازم بفهمن! بنابراين علیرغم اينکه من آدميم که بر اين عقيدهم که نبايد دوستانم رو جريحهدار کنم، اما عملن طی فرايند وبلاگنويسی اين کار رو میکنم. و نه تنها میکنم، که ازش دفاع هم میکنم! به من بگوييد چه کنم!! با اين حساب، کم نيستن دوستای خيلی صميمیم که با خوندن چيزايی که قاعدتن نبايد روحشون خبردار بشه، از دست وبلاگم هميشه ناراحت شدهن و بارها هم گفتهن تو برا آدما ارزش قائل نيستی و به دوستداشتنشون احترام نمیذاری. اما من واقعنی فکر میکنم وبلاگم بخش بزرگی از منه، چرا بايد خودمو انکار کنم؟ يادمه يه بار عليرضا سر يکی از همين نوشتهها، با لحن بدی بهم گفت «هر کسی کو دور ماند از اصل خويش..». يادمه اون موقع چهقد بهم برخورد اين حرفش، اما فکرتر که کردم ديدم آره خوب، راست میگه. بذاريم خودمو کلهم بپذيرم، با تمام تکههای تاريک و نيمه تاريکی که دارم. ازون طرف من خودم به شخصه وبلاگ رو هيچوقت از يه حدی جدیتر نگرفتهم. واسه همين ازينکه آدما اينهمه نوشتهها رو جدی میگيرن گاهی به شدت تعجب میکنم. اون بحث تکراری درصد فِيک و واقعی بودن نوشتهها هم که ديگه اونقد نخنما شده که گفتن نداره اصن. حالا گپ خانوم الف و آقای ب، دوباره منو ياد هِرت کردن آدما با وبلاگم انداخت. اين تناقضيه که هنوز نتونستم توجيه درست حسابیای براش پيدا کنم. فکر کنم پيدا نکنم هم. |
shaiad ham ba'dan ha be onvane iek poste cult azash iad kardan!
یا دوست جدید یا آقای معشوق سابق.
یا زنگی زنگ یا رومی روم.
درسته که بعضی ها میگن ما ما میخوایم هم زنگی باشیم و هم رومی، ولی در عمل به نظرم نمیشه. :)