Desire knows no bounds |
Wednesday, February 20, 2008
...
تو زیادی جدی بودی . آدم که این همه کتاب نمی خواند آخر . زندگی گاهی خیلی ساده تر است از آن کتاب های اخموی فلسفی . از ارسطو این را گفت و نیچه زندگی را این جوری دید . از اسم های بزرگ و منطق های حجیم . یک وقت هایی توی لحظه ، بی هیچ فلسفه ای ، بی هیچ فکری باید زندگی کرد . باید گفت ؛ « چه خوب که عاشقم شدید ! من هم دوست تان دارم ... » و حتی بسیار صمیمانه تر ، مهربان تر . تماس یواشکی انگشت هامان با هم زیر میز کافه ، حرکت آرام لب هات ، لب هام . بعدش همدیگر را تصادفی می دیدیم . از کنار هم توی خیابان رد می شدیم ، توی صف تئاتر ، توی کافه با دوست های مشترکمان ... و شاید افسوسم برای همین بود . از دست داده بودمت . حتی همان دوستی ساده اما صمیمانه را . حالا دیگر کتاب که می خواندم نمی دانستم به کی بگویم که خوانده باشدش قبلا . که فهمیده باشدش . که بشود ساعت ها از هانس دلقک حرف زد ، از جادوی کلمات بورخس ، از داستان های بی داستان استر . اگر پولی نمانده بود برایم و دلم کتاب تازهء سلین را می خواست ، دیگر نمی دانستم شمارهء کی را بگیرم و از کی بخواهمش . ... [+] |
Comments:
Post a Comment
|