Desire knows no bounds |
Saturday, February 2, 2008
اگه پنجشنبه وبلاگ نوشته بودم، بیشک يه مطلب تند و تلخ از آب در ميومد.. اما حالا که شنبهست و تازه هنوزم دستم داره به نوشتن همهی آنچه گذشت نمیره، نوشتههه بيشتر دلش میخواد به طنز ميل کنه تا به تراژدیسازی، اونقدر هم تلخی و گزندگی توش نيست حتا.. چند روز ديگه لابد میتونم از توش يه تئوری زندگیساز هم بکشم بيرون که اصن چهقد خوب شد فلان اتفاق افتاد و الخ..
حکايت زندگی مشعشع منم همينه.. کلن نقطهی استارت بيشتر اتفاقات خوبی که بعدنا دچارش شدهم، تو يه تراژدی زده شده.. به شرطی که ياد بگيرم يه ذره دندون رو جيگر بذارم و اينهمه کولیبازی راه نندازم.. اطرافيانم رو هم يه خورده تلاش کنم بشناسمتر! |
و منو ياد اون نقل قول علی عسگری می ندازه اون قديما توی وبلاگش
"Life is a tragedy when you feel it and a comedy when you think about it!"
دو نقطه آخیش ش ش
دو نقطه دی
ایمیل تقدیم شد.