Desire knows no bounds |
Thursday, February 21, 2008
به نظرم به صورت متناوبلی هر چند وقت يه بار اون حسين فهميدهی درونم -سلام نازنين- فعال میشه و يه هو تصميم میگيرم خودمو نارنجکبندی کنم بندازم زير تانک!
خوب الان راستش چند روزيه از جنگ برگشتهم.. و هنوز چند روزيه که حسای متناقضی مثه ترکشهای نارنجک گير کردهن تو گلوم.. ستارهها نهفته در آسمان ابری ... میدانی.. هه.. وقتايی که «میدونی»هام تبديل به «میدانی» میشه يعنی که يه خبرايی هست اون ته مها.. يعنی که جدیمه.. اخممه.. يعنی که چارزانو نشستهم رو صندلی و زل زدهم به مونيتور و کلمهها گير میکنن بين سطرها.. شاعر قبلنا گفته بود: چرا عاقل کند کاری، که بازآرد پشيمانی من فک کنم يه خورده مشکل درک افعال معکوس داشتهم با اين قضيه.. و اصولن نبوده کاری که بدونم پشيمونی به بار مياره و انجامش نداده باشم.. بعد همين میشه که آدم بعد از چند روز هنوز ترکشهای نارنجک گير میکنه تو گلوش و با خودش فکر میکنه پوووففف.. |
:| فقظ همین
مطمئن باش شاعر از اولشم با تو نبوده عزیزم:*
ديدن که ديدمش. ولی چند تا ايراد داشت:
اولن موها و آرايش جوليا رابرتزش زشت بود، و آدم نمیتونست قربون صدقهش بره.
بعد کيفيت فيلم هم بد بود و بدون زيرنويس انگليسی.
بعدم فيلم پرحرفی بود که با کيفيت بد ديدنش نمیچسبيد!
حالا وايستادم دی وی دی ترش که رسيد دوباره ببينمش.
ماچ يو.