Desire knows no bounds |
Wednesday, April 2, 2008
يکی از دلايل زياد-کتاب-خوندنای دوران بچگی و نوجوونیم آقای شوهرعمه بزرگه بود. دوران بچگیم عاشق عمه بزرگه بودم و هميشه از دست آقای شوهرعمه شاکی. به نظرم خيلی آقای مستبد و زورگويی ميومد، با اينحال بهش به چشم يه آقای خيلی مهم نگاه میکردم بسکه باسواد بود و بسکه قاطعانه زور میگفت و بسکه کتابخونههاش از سقف تا کف زمين پر از کتابای مهم بود -که هيچوقت جرأت نکردم به کتاباش دست بزنم- و بسکه شبا میشستن با مامان بابا و عمه و عموم حرفای مهم میزدن که من هيچی ازشون نمیفهميدم. اينه که يادم موند اونقد کتاب بخونم که يه روزی بالاخره از حرفاشون سر در بيارم.
حالا بماند که بحثای ديروز چهقدش بهجا بود يا بیجا و بماند که چهقد از حرفای آقای شوهرعمه رو قبول دارم يا ندارم، اما عاشق شيوهی بحث کردن و حرف زدن و دليل و برهان آوردناشم. البته طبيعيه، چون يه عمر فلسفه و منطق و ... خونده و استاد کلامه؛ اما بازم يه صلابتی تو حرف زدنش هست که ناخوداگاه منو ميخکوب میکنه. نتيجه اينکه دیشب رفتم کتاب منطقی رو که آقای کارگرمون برام آورده بود گذاشتم تو ليست کتابهای پايين تخت، باشد که تا جوگيريتم نپريده کمی از منطق بويی ببرم و رستگار شم! |
Comments:
Funny enough, most often people either seem cool or behave rationally. But you can start reading the book. I think you are far enough from that sad, turning point ;)
اینجوری بخوای حساب کنی که من الان باید کلی فیلسوف می بودم... تازه فکر کن تو اون سنی که واسه همه بچه ها قصه حسنی و شنگول منگول تعریف می کردن واسه من داستان های اخوان الصفا رو می گفتن!
Post a Comment
|