Desire knows no bounds |
Monday, April 7, 2008
خداحافظی رو به دیوار
معنی ندارد. دلم می خواست خودت باشی و اگر جوابی نمی دهی لااقل نگاهم کنی، لااقل باشی. ولی الان مجبورم خودم هر چه به ذهنم می رسد بگویم و آخرش هم بدانم هرچه که می خواستم را نگفته ام. نمی شود که آدم با خودش حرف بزند و حق مطلب را هم ادا کند. نمی شود که تو نباشی تا از خودت دفاع کنی. شاید ندانی، اما تنها وقتی خودم را مجبور به این کار می کنم که ببینم طرف مقابل می خواهد برود یک جورهایی ولی نمی تواند. خواستم کار را برایت ساده تر کرده باشم رفیق. هیچ وقت دلم نخواست یک طرفه به قاضی رفته باشم. اما این بار رفتم، شاید. تو این طوری هستی دیگر. من هم برایت مثل خیلی های دیگر. هر کسی تا حدی می تواند به قلمروت وارد شود. الان چیزی زیادی برام نمانده جز یک مشت خاطره و یه خروار افسوس. افسوس اوقات خوشی که می توانست وجود داشته باشد و در نطفه خفه شد. افسوس این چیزهای کوچک و دل خوش کنکی که کنار گذاشته بودم که برایت بیاورم، و خودم در کنار همه شان، اما انگار قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد. اینکه حالا این همه حرف را از این به بعد به چه کسی بزنم. نمی گویم چه حرف هایی خودت بهتر می دانی. جداً که معنی ندارد. هیچ چیز این مزخرفاتی که می نویسم معنی ندارد. مگر می شود یک ثانیه بگذرد و من پیش خودم مثل سگ پشیمان نباشم از این تصمیمی که گرفتم. کافی است فیلمی، آهنگی یا حتی اتفاق کوچکی تکانم دهد، اصلن کافی است که باران ببارد، تا من به خودم لعنت بفرستم برای از بین بردن لحظات نابی که میشد از تقسیم کردن اینها با تو برایم حاصل شود. مسخره است. چیزی به اسم "تصمیم" وجود ندارد وقتی همه فلش ها یک سمت را نشانت دهند. شاید من کم بودم. شاید به خاطر طرز لباس پوشیدنم بود! یا کم حرفی ام، یا.. هر چه بود، باعث شد فراری ات کند. بودنم را نمی خواستی یا لااقل من این طور برداشت کردم. اگر یک روز آمد و خواستی، برای اینکه آن طور دیگر برداشت کنم تلاش زیادی لازم نیست رفیق. برای تو خیلی بهتر از اینها باید گفت. همین. دلم برایت تنگ می شود. خیلی زیاد. [+] |
آسياي بالايي آنقدر ترشي بچشند كه درد خاصي به جانشان بنشيند از همان دردهايي كه بعد از خوردن آلوچه و لواشك و برگه خشك شده ميوه به جان آدمي مي افتد از همان دردهايي كه در ترمينولوژي ما دردهاي ارديبهشتي نام دارد