Desire knows no bounds |
Thursday, April 24, 2008
هرازگاهی تو خونهی ما يه کَرههايی يافت میشن که از خاور دور اومدن! بعد طعم اين کرههه رو فقط من دوست دارم. نه که فقط دوستش داشته باشما، عاشقشم اصن. بعد اين کرههه مخصوص صبحای بهاره. وقتايی که آفتاب پهن شده کف آشپزخونه و يه باد يواش خنکی از لای پردهها مياد تو، هيشکی خونه نيست و صدای يه خانومی داره واسه خودش آروم پخش میشه، من طبق معمول دماغم يخ کرده و جوراب حولهای پامه و دارم با نون تست و کره و مجلهم حال میکنم. بعد اين طَعمه هميشه منو ياد صبحانههای ولايت غربت ميندازه. برا اولين بار که رفته بودم خريد، بسکه سواد نداشتم خطشونو بخونم محض رضای خدا يه کره که خوشگلتر از بقيه بود رو برداشته بودم و فردا صبحش عاشق طعم عجيب و خاصش شده بودم. البته بعدنا که سوادم زيادتر شد، تونستم کرهی معمولی هم پيدا کنم، اما چيزی از عشق اولم کم نشد.
بعد هميشه منو ياد يه چيز ديگه هم ميندازه. ياد صبحانههای دم ظهر کالج و همکلاسی سياهپوستم بابی. اولين روزی که وارد کلاس شد، خيلی خونسرد همه رو برانداز کرد و صاف اومد نشست پهلوی من. بعدنا که صميمی شديم توضيح داد که «تو لااقل از بقيهشون خوشگلتر بودی». حالا بماند که چه موجود سوئيت بانمک خنگی بود و همهی استعدادش فقط در زمينهی رقص شکوفا شده بود در زندگانی و الخ، اما چيزی که هميشه تو ذهن من موند نوع ارتباطی بود که تو اون مدت داشتيم. زبون مادری من که طبيعتن فارسی بود، زبون مادری اون فرانسه. هر دو مذبوحانه تلاش میکرديم زبان خاور دوری ياد بگيريم و چون هنوز ياد نگرفته بوديم با هم اينگيليسی حرف میزديم. بعد از يه مدت کوتاه خيلی با هم صميمی شدهبوديم، و اين صميميته خيلی سبُک و دلچسب بود. چرا؟ چون اينگيليسی زبون دوم جفتمون بود! بعد انگار حسای آدما به زبون دوم، غلظت زبون مادریشونو نداره. همهچی تو يه گيجی مطبوعی شناور میشه و تو همون سطح باقی میمونه. اصن انگار حس آدما تو ترجمه سبُک میشه، تيزیها و حاشيههاش گرفته میشه و در حد فان باقی میمونه. راست میگه ادريس. ديدی آدم چههمه راحتتر میگه «لاو يو»، به جای گفتن «عاشقتم»؟ يا «ميس يو»، به جای «دلم واقعنی برات تنگ شده که»، يا «ماچ يو»، به جای «چههمه هوس کردهم ببوسمت الان». انگار عاشق بودن به زبان فارسی، وزن و بار و آيينی داره که تو زبان دوم ازشون خبری نيست. انگار تعهد آی لاو يو از عاشقی کردن به زبون فارسی کمتره. انگار سخت پيش مياد که عاشق کسی باشی، اما زياد میشه که فال اين لاو شی. يا به شخصه برای خود من، استفاده از عبارت te quiero خيلی سادهتر و متداولتره تا نشون دادن حسم به زبون فارسی. لابد چون میدونم که مخاطبم اسپانيايی بلد نيست، و نمیدونه چههمه از ته دله اين te quieroی اسپانيايیها، و چههمه عاشقانهست، وحشيانهست، گستاخانهست، يا حتا جنسیتر و سک-سیتر. حالا هم که از زبان اول و دوم و سوم گذشته. حسهامون از واژهها تبديل شدهن به هزار و يک ايما و اشارهی ديگه. حسها پشت آيکونها و شکلکها و اصطلاحها قايم شدهن. پشت مخاطبهای بینام و نشان و امضاهای ناشناس و انانيمسها و چه و چه. لابد بسکه عادت کرديم خودمون رو سانسور کنيم. که عادت کرديم از ريجکت شدن بترسيم. ازين که حس طرف مقابلمون همارز ما نباشه احساس کوچيکی کنيم. اينه که نهايت ابراز احساساتمون میشه يه دو نقطه ستاره يا دو نقطه ايکس، که اونم به محض اينکه ببينيم هوا پسه يا اوضاع مشکوکه، يه دو نقطه دی اتچ میکنيم بهش که يعنی جو گير نشيا، شوخی کردم! عاشقهای قديم چههمه تکليفشون با خودشون و عشقهاشون و احساساتشون معلومتر بوده که. |
لي لي
2 noghte 1 boose keshhhhhhhhhhhhhhdar!
اين دو پاراگراف آخرت را هم عاشقيها کردهام.
کتابي هم پيش من داري بانو، فراموشت نشود.
midoni manam yade chi mioftam,yade oon weblog sabzat ke printesh migereftam va mikhoondam va doosesh dashtam.
darzemn in weblogetam doost daram.
kolan bahali,albate hatman khodet midooni dige:))))
Shirin
!
بیشرف هم خودتان هستید!
سياوش جان، لابد شما بهتر از همه میفهميد، به شرط اينکه کارگردان گاو هم بيضايی باشه البته!
بعدم دورترها جان، ايشالله اين بیشرف، من باب تحبيب بوده يا چی؟!