Desire knows no bounds |
Wednesday, April 30, 2008
در اتاقخواب من، در آن مثلت آفتابی، ساعتی پس از برهنهگی، وقتی تمام جلای صنعت از چشم و لب تو میریخت و میگریخت و فراموش میشد، و تنها طبیعت برجای میماند، در آن لحظه چشم تو باید میآمد و به تماشای خودش مینشست. کاش در آن لحظه زمین و زمان آینه میشد و تو، آن حیوان پرستیدنی زیبا را که برهنه و ناب و بدوی در بستر من بود میدیدی، تا برای همیشه از رنگها میگریختی و چشم و لبات را آزاد میکردی.
شب یک شب دو ، بهمن فرسی [+] |
Comments:
بسیار تحت تأثیریم الان
Post a Comment
|