Desire knows no bounds |
Saturday, April 5, 2008
از سری داستانکهای هو کردن - 2
اون: میشه من با اينکه تو رو بگيرم داماد پدرت هم بشم؟ من: نه ديگه، يکیش فقط. اون: خوب پس فقط تو رو میگيرم. من: ا؟ ایول. اون: آره بابا، من تو رو دوست میدارم. نوتبوک هم خودم میخرم. آلمانی جديد. اون آفلاينه هم بره داماد بابات شه. من: نمیخواد بخری، پسانداز کن برا زندگیمون؛ بابام خريده ديگه. اون: خوب، پس حله. من: حله. داخلی- چند وقت بعد اون: کی بيام بگيرمت؟ من: همممم، فردا بعد از ظهر خوبه؟ اون: نه، ديره. من: ا؟ خوب صبح قبل 9 چهطوره؟ اون: نه، زوده. من: پس هيچی. برو همون داماد بابام شو هر ساعتی خواستی. اون: من میگم جفتمون بريم داماد ادريس شيم. کباب میده. |
Comments:
Post a Comment
|