Desire knows no bounds |
Tuesday, April 15, 2008
گفتم بمان، خنديد و رفت
يادم آمد آن وقتها که قرارم به رفتن بود، قرار هم نه حتا، حرف رفتن بود فقط، گفته بود نرو، بمان. در دلم گفته بودم ما که زندگیهامان اينهمه دور است از هم، اينهمه موازی؛ ماندنم چه دردی از تو دوا میکند! گفته بود هيچ، هيچ دردی؛ فقط نرو، بمان، باش زير سقف همين آسمان، گور پدر آسمانهای رنگارنگ ديگر. حالا يادم نيست قرارم را به هم زدم، حرفم را پس گرفتم يا بمانش به دلم نشست که نرفتم، ماندم. هنوز هم ماندهام آسمان آن جای ديگرک خوشرنگتر است يا بدرنگتر. از آن روز تا حالا خيلی گذشته. حالا اما بعد از اينهمه روز، يکهو بايد دوزاریم بيفتد که چه بود پشت آن نروها، بمانها. پشت آنهمه منطق و خطوط موازی و بديهيات زندهگانی و چه و چه. دل است ديگر لامصب. برو و نمان سرش نمیشود که. گاهی از دست میرود، گاهی میلرزد، گاهی میگيرد، گاهی پر میکشد، چه میدانم. گاهی هم میافتد در کوزه و خلاص! |
Comments:
WOW! This was great!
EXCELLENT ...
Post a Comment
|